داستان کوتاه..پیامک.تک بیتی های ناب.خواندنی از مرد منتظر

مطالب جذاب به همراه داستان های کوتاه زیبا و تک بیتی و دو بیتی های جذاب.جالب.خواندنی از مرد منتظر

زوج خوشبخت

روزی یک زوج، بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند.سردبیر میگه:آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه : بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم،اونجا ...برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم.اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زمین انداخت .همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولته" دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت:"این دومین بارت" بعد بازم راه افتادیموقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت.سر همسرم داد کشیدم و گفتم :"چیکار کردی روانی؟ حیوان بیچاره رو کشتی!دیونه شدی؟"همسرم با خونسردی یه نگاهی به من کرد و گفت:"این بار اولت بود 

نویسنده: محمد جواد.ا ׀ تاریخ: جمعه 11 شهريور 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

وقت شناسی

در مراسم تودیع پدر پابلو کشیشی که ۳۰سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده وبازنشسته شده بود .ا یکی از سیاستمداران اهل محل برای سخنرانی دعوت کرده بود در روز موعود مهمان سیستمدار تاخیر داشت بنابراین کشیش تصمیم گرفت کمی برای مستمعین صحبت کند پشت میکروفن قرار گرفت و گفت ۳۰سال قبل وارد این شهر شدم انگار همین دیروز بود ......راستش را بخواهید اولین کسی که برای اعتراف وارد کلیسا شد مرا به وحشضت انداخت به دزدی هایش باج گیری رشوه خواری هوس رانی زنا با محارم وهر گناه دیگری که تصور کنید اعتراف کرد ان روز فکرکردم که جناب اسقف اعظم مرا به بدترین نقطه ی زمین فرستاده است ولی با گذشت زمان واشنایی با بقیه اهل محل دریافتم که در اشتباه بوده ام واین شهر مردمی نیک دارد ......دراین لحظه سیاستمدار وارد کلیسا شدواز او خواستند که پشت میکروفن قرار گیرد ......درابتدا از اینکه تاخیر داشت عذر خواهی کرد وسپس گفت که به یاد دارم که زمانی که پدر پابلو وارد شهر شد من اولین کسی بودم که برای اعتراف به ایشان مراجعه کردم .....نتیجه ی اخلاقی .وقت شناس باشید ....

نویسنده: محمد جواد.ا ׀ تاریخ: جمعه 11 شهريور 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

استاد خوش شانس

از بدو تولد موفق بودم، وگرنه پام به این دنیا نمی رسید.از همون اول كم نیاوردم، با ضربه دكتر چنان گریه‌ای كردم كه فهمید جواب «های»، «هوی» است.هیچ وقت نگذاشتم هیچ چیز شكستم بدهد، پی‌درپی شیر میخوردم و به درد دلم توجه نمیكردم!این شد كه وقتی رفتم مدرسه از همه هم سن و سالهای خودم بلندتر بودم و همه ازم حساب می‌بردند.
هیچ وقت درس نخوندم، هر وقت نوبت من شد كه برم پای تخته زنگ می‌خورد. هر صفحه‌ای از كتاب را كه باز میگردم، جواب سوالی بود كه معلمم از من می‌پرسید. این بود كه سال سوم، چهارم دبیرستان كه بودم، معلمم كه من را نابغه می‌دانست منو فرستاد المپیاد ریاضی!
تو المپیاد مدال طلا بردم! آخه ورق من گم شده بود و یكی از ورقه‌ها بی اسم بود، منم گفتم اسممو یادم رفت بنویسم!
بدون كنكور وارد دانشگاه شدم هنوز یك ترم از نگذشته بود كه توی راهروی دانشگاه یه دسته عینك پیدا كردم، اومدم بشكنمش كه خانمی سراسیمه خودش را به من رسوند و از این كه دسته عینكش رو پیدا كرده بودم حسابی تشكر كرد و گفت: نیازی به صاف كردنش نیست زحمت نكشید این شد كه هر وقت چیزی از زمین برمی‌داشتم، یهو جلوم سبز میشد و از این كه گمشده‌اش را پیدا كرده بودم حسابی تشكر میكرد. بعدا توی دانشگاه پیچید:دختر رئیس دانشگاه، عاشق ناجی‌اش شده، تازه فهمیدم كه اون دختر كیه و اون ناجی كیه!
یك روز كه برای روز معلم برای یكی از استادام گل برده بودم یكی از بچه‌ها دسته گلم رو از پنجره شوت كرد بیرون، منم سرک كشیدم ببینم كجاست كه دیدم افتاده تو بغل اون دختره!خلاصه این شد ماجرای خواستگاری ما و الان هم استاد شمام!كسی سوالی نداره؟

نویسنده: محمد جواد.ا ׀ تاریخ: جمعه 11 شهريور 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

عشق واقعی

دختر با نا امیدی و عصبانیت به پسر که روبرویش ایستاده بود نگاه می کرد کاملا از او نا امید شده بود از کسی که انقدر دوستش داشت و فکر می کرد که او هم دوستش دارد ولی دقیقا موقعی که دختر به او نیاز داشت دختر را تنها گذاشت از بعد از پیوند کلیه در تمام مدتی که در بیمارستان بستری بود همه به عیادتش امده بودن غیر از پسر چشمهایش همیشه به دری بود که همه از ان وارد می شدند غیر از کسی که او منتظرش بود حتی بعد از مرخص شدن از بیمارستان به خودش گفته بود که شاید پسر دلیل قانع کننده ای داشته باشد ولی در برابر تمام پرسشهایش یا سکوت بود یا جوابهای بی سر و ته که خود پسر هم به احمقانه بودنش انها اعتراف داشت تحمل دختر تمام شده بود به پسر گفت که دیگر نمی خواهد او را ببیند به او گفت که از زندگی اش خارج شود به نظر دختر پسر خاله اش که هر روز به عیادتش امده بود با دسته گلهای زیبا بیشتر از پسر لایق دوست داشتن بود دختر در حالت عصبی به پهلوی پسر ضربه ای زد زانوهای پسر لحظه ای سست شد و رنگش پرید چشمهایش مثل یخ بود ولی دختر متوجه نشد چون دیگر رفته بود و پسر را برای همیشه ترک کرده بود . دختر با خود فکر می کرد که چه دنیای عجیبی است در این دنیا که ادمهایی مثل ان غریبه پیدا می شوند که کلیه اش را مجانی اهدا می کند بدون اینکه حتی یک تومان پول بگیرد و حتی قبول نکرده بود که دختر برای تشکر به پیشش در همین حال پسر از شدت ضعف روی زمین نشسته بود و خونهایی را که از پهلویش می امد پاک می کرد و پسر همچنان سر قولی که به خودش داده بود پا بر جا بود او نمی خواست دختر تمام عمر خود را مدیون او بماند ولی ای کاش دختر از نگاه پسر می فهمید که او عاشق واقعی است...

نویسنده: محمد جواد.ا ׀ تاریخ: جمعه 11 شهريور 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید


لینک دوستان

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب

طراح قالب

CopyRight| 2009 , barsenov.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM